بیا اگه قراره باز دلم بگیره، دیگه دلمو وا نکن...
این دقایق بی تو، هرکدامشان سالی ست
هرحقیقتی بی تو، واقعیتی خالی ست
دوری از صدای تو، دوری از تماشایت
چشم را چه کاراییست؟ گوش عضو پوشالیست
در بهار، تنها من، بی ثمرتر از پائیز
هر رسیدنی بی تو، چه رسیدن کالی ست
من زمینگیر غمهایم، باری از نبودنت بر دوش
بی تو پر زدن رویاست، مرغ، مرغِ بیبالی ست
قالی هرچه پا بخورد، ارزشش بیشتر شده است
تو قدم بزن بر من، چشمهای من قالی ست
تو، من و هزاران حرف، روبهروی هم خیره
تا ابد فقط ما، ما... این برای من عالی ست
پنجم خردادماه نودوشش
+ شعرهای قدیمی.
نازلی حسن یوسف دوستداشتنی من، حدود یک هفته ست که گل داده. علم پرورش گیاهان میگوید که این گلها نباید زیاد روی گیاه بماند چون بیشتر سهم مجموعه را از هرچیز برای خودشان نگه میدارند و گیاه را ضعیف میکنند. اما من دلم نمیآید گلها را از راس نازلی جدا کنم. پیشتر حتی دلم نمیآمد برگهای زهوار در رفته و بیقواره را هرس کنم. گلها را میگذارم تا پایان تابستان بمانند تا این مدت هم خودم را راضی میکنم به جداکردنشان.
اگر از این مرض سوختن برگها سر در بیاورم - که یکی میگوید بخاطر آفتاب تند است و دیگری میگوید از قارچ است - در نگهداری از نازلی پیروز شده ام. آن وقت میتوانم بروم توی گلفروشیهای دور میدان مادر قدم بزنم و یک گل جدید به زندگیام اضافه کنم :)
+ نازلی هدیه تولدم بود و چقدر مرا ذوقزده کرد. جای شاخه گل، گلدان هدیه دهیم.
الان چهار صبح
من مضطربم و از دلآشوبی خوابم نمیبرد
که یک اتفاق نادر است
تو را هر لحظه کم دارم
در این دریای طوفانی
ولی یادت کنارم هست
و میدانم که میدانی
+ شاعر هوای شعر بَرَش داشت یک دفعه...
+ به یاد شعر گفتنای سرخوش قدیم، به امید شعر گفتنای دلخوش جدید.
اینستاگرام همیشه اپلیکیشن دوستداشتنی منه. مهم نیست که فعالیت زیادی نداشته باشم، مهم اینه که میتونم اشخاص مشخصی رو بی واسطه دنبال کنم و از خوندن و شنیدن و دیدنشون لذت ببرم. هرچند اصلا از زیاد نوشتن زیر یک عکس، فالو برای فالو بک و تگهای بی مورد و از این دست رفتارهای غلط با این اپلیکیشن خوشم نمیاد. مهم نیست چون اینستاگرام چیزهای مثبت بسیاری داره. و الان مشخصا میخوام به یک ویژگی خوب اینساتگرام اشاره کنم و اون چیزی نیست جز دایرکت.
بله دایرکت. ماجرا از اونجایی شروع شد که یکهو به سرم زد دامپزشکی رو در اینستاگرام سرچ کنم و با کلی دامپزشک مواجه شدم که میتونستم براشون پیام بفرستم و نظرشون رو درباره رشته تحصیلی و شغلشون بپرسم. نتیجه واقعا عالی بود. خیلی از آدمها از کمک کردن به فردی با چندتا پیام ساذه و کوتاه لذت میبرند و این از امکانات خوب اینستاگرامه.
اولین کسی که جوابمو داد آقای لری بود که سعی کردم از هم قومی بودنمون سواستفاده کنم چون فکر میکردم کسی جوابم رو نخواهد داد و اصلا در تصورم نمیگنجید که بیش از نصف پیامهام جواب داده بشه.
دیروز به اصرار مامان برای نهار سراب بودیم. خیلی خوش گذشت. از آن خوشهایی که سالی چندبار میگذرد. سرابهای کوچک و بکر - که در آن کمتر سازههای انسانی میبینی - ویژگیهای خوب زیادی دارند. اول اینکه کمتر شلوغ اند و دوم که یک طبیعت لطیف و پاک اند و سوم هم اینکه آنجا آنتن ندارد! هرجایی که آنتن ندارد جای بخصوصی ست. این را از من داشته باشید و یادتان بماند.
نمیخواهم از جزئیات به دردنخور دیروز بنویسم که البته همهاش به درد من میخورد اما به درد شما نه. موضوع اصلی همان آشغال جمع کنی ست. با بابا توی آب قدم میزدیم که ببینیم ماشین را میشود از کجا در آورد که یکهو بابا را جو گرفت. بابای من یک بابای جوی ست. دست برد و چندتا سفره پلاستیکی که به سنگهای توی آب گیر کرده بودند و روی آب شناور بودند که منظره ای خیلی زشت به آب میداد، برداشت و همه چیز از همانجا شروع شد.
یکهو ما شروع کردیم به جمع کردن آشغالها و سراب تمیزتر و تمیزتر شد. واقعا قصدی برای این کار نداشتیم و همه چیز شوخی شوخی جدی شد. من مدام بیشتر و بیشتر کیفور میشدم و بابا جدیتر میشد. تا به خودم آمدم و دیدم یک گونی سبز رنگ را پر کرده ایم. واقعا وضع وحشتناکی بود. نزدیک به 10تا مایبیبی توی آب و لابهلای سنگها و کنار آب جمع کردیم. آب پر بود از نایلون و جلد خوراکی و چیزهای پلاستیکی. هر دفعه که خم میشدم و چیز جدیدی برمیداشتم حس آرامش عجیبی درونم منتشر میشد.
دوتا دختر عمه داشتم که حالا انگار هرگز نداشتهامشان. عکس پروفایلشان را نگاه میکنم و اشک توی چشمم جمع میشود و دلم هُری میریزد. ما، شاید اصلا شبیه هم نبودیم اما چگونه میشود آدمهای نزدیک را دوست نداشت؟ آدم هایی که به هرحال یکجوری به تو وصل اند.
من، فکر میکنم به دیدن دوبارهشان و دلم پر از شوق میشود. همیشه دوست داشتنهای ساده ریشهدار ترند. عشقهای آتشین بیشتر شاخ و برگ اند، زود از خاک جدا میشوند و مدتی در هوا تازه میمانند و دست آخر هم خشک میشوند. دوست داشتنهای ساده را اگر هم بکنی، ریشههای برجا مانده جوانه میزنند.
+ طلاق چیز خوبی نیست. این را میدانم که بارها شنیدهاید ولی یکبار هم از من بشنوید و جدی بگیرید. طلاق، دوری چندین احساس گرم از هم است.
+ آن که بزرگتر است امسال کنکور داشت، آن که کوچکتر است توی این عکس حسابی قد کشیده و بزرگ شده است، شاید بزرگتر از من:) هرچند صدای کودکانه و شیطنتهای دوستداشتنیاش هنوز جلوی چشمم است.
میدونید، زندگی همه آدمها پر از انتخابهای مهمه که به زندگیشون شکل میده، مثلا اینکه من امروز صبح ساعت هفت بیدار بشم یا ده یه انتخابِ که زیاد مهم به نظر نمیاد، بعضی انتخابها خیلی مهمتر هستن.
نمیخوام پاراگرافها آسمون ریسمون ببافم و کلمههارو هدر بدم تا تهش برسم به کنکور که موضوع اصلیه. میخوام همین اول کاری ساده و رها بگم که قبول نمیشم. چی رو؟ رشتهای رو که دوست داشتم؟ آینده شغلی که عاشقش بودم؟ آرزومو؟ نه خیر. سه تا رشته اول تجربی رو که البته انصافا نمیتونم بگم دوسشون نداشتم، حالا که نمیتونم بهشون برسم. من به پرستیژ و پول و از این دست موارد پزشکی علاقه نداشتم. به هیچ وجه. برای من پزشکی شغل شیک و دوست داشتنی نبود چون از نزدیک میشناختمش. خیلی نزدیک. درست توی خونمون. بارها نصف شب صدای وحشتناک در بیدارم کرده بود، تماسهای وقت و بیوقت و صدای گریه و زاری آدما زیر گوشم بود. فشاری که موی پدرم رو زودتر از عموی بزرگم سفید کرد رو دیده بودم و حجم دوری از زندگی ایدهآلش. هم خون دیده بودم هم چیزای بدتر. جسد تو اتاق پدرم و گریه های بیامان. به همه اینا توقعات دیگران رو اضافه کنید. چه از نظر مالی چه چیزهای دیگه. من پزشکی رو واقعا دیده بودم و دوسش داشتم تا بزرگتر شدم.
بزرگتر شدم و فهمیدم چیزای دوستداشتنی تری هم توی دنیا هست. حتی بزرگتر و فهمیدم میشه همه چیز رو دوست داشت. اونوقت بود که با در نظر گرفتن همه جوانب فهمیدم دوست ندارم پزشک بشم. خیلی سال طول کشید تا به این نتیجه برسم و بعد از پزشکی هیچ آینده شغلی خاصی رو مد نظر نداشتم و هدفم نبود. فقط به اصرار بابام به دندان فکر میکردم هرچند با اکراهی که پنهانش میکردم.
هرچند بزرگ شدم اما هیچوقت نتونستم این حرفهارو قبول کنم: تو نمیفهمی ولی همه چیز الان پوله، موقعیت اجتماعی خیلی مهمه، مگه میشه دختر یه پزشک پزشک نشه، غیر چندتا رشته محدود همه بیکارن چرا نمیبینی، تو باید فقط به یه تضمین شغلی فکر کنی، اگه قبول نشی فلانی میگه... . حتی وقتی همین چند روز اخیر بابام به شوخی گفت اگه قبول نشی باید پولایی که این مدت برات خرج کردم پس بدی، بغض کردمو گفتم باشه کار میکنم پس میدم.
شاید یک کم ناراحت شدم که قبول نمیشم. به دلایل زیادی. مثلا اینکه باید جلوی یک سریها بایستم. حرفهایی تحمل کنم و بیشتر مستقل بشم. اما ناراحتی زیادی نبود. بیشتر از انتخاب پیشرو نگرانم. من نمیدونم دقیقا چی دوست دارم، چی درسته و چه انتخابی مناسبمه. هیچ ایده ای هم ندارم. از طرف خانواده مادریم همه مأمورن که منو مجاب کنند به تربیت معلم فکر کنم، پدرم قطعا اصرار به پشت کنکور موندن داره و من که سردرگمم.
باید مفصل از رشتههای تجربی بخونم ببینم و بشنوم، اطلاعات جمع کنم و خیلی فکر کنم. انتخاب مهمی در پیشه.
+ زمان اعلام نتایج کنکور، هنگام شناخت فضولهاست :) البته تشخیص دلسوز از فضول زیاد سخت نیست.
+ نازلی ظاهرا قارچ گرفته یا نورش زیاده. این روزها زیاد درباره حسن یوسفها میخونم.
+ از نظر کنکور فعلا آرومم.
خواهرم که به دنیا آمد من به بزرگترین آرزوی آن زمانم رسیدم. داشتن یک خواهر کوچکتر که مدتها بود منتظرش بودم. اسمش را هم خودم لابهلای هزاران اسم پیدا کردم. اسمی که معنیاش مشخصا عمق شادی و تشکر مرا از خدا نشان میداد، « هدیه باشکوه خدا ».
اما مامان حال و هوایش فرق داشت. دلش پسر می خواست. همیشه می گفت دختر دارم و دوست دارم پسر هم داشته باشم. دعایمان یکی نبود. من خواهر میخواستم. هیچوقت یادم نمیرود بعد سونوگرافی وقتی من و بابا میخواستیم جشن بگیریم و شام را بیرون خوردیم، مامان تمام شب بغض داشت. من سن زیادی نداشتم و تازه وارد نوجوانی شده بودم. بعدها زمزمه های دیگران را می شنیدم، « ایشالا یه پسرم بیار » و از این دست جملات بی معنی! مامان برای حرف مردم دلش پسر نمیخواست اما یقینا این هم بیتاثیر نبود. کم کم بزرگ می شدم و حرص میخوردم از این جملههای مسخره. نمیتوانم دروغ بگویم. من خودم بارها آرزو کرده ام که ای کاش پسر بودم اما هرجور حساب میکردم این حرفها توی کتم نمیرفت. به خصوص وقتی از کسانی میشنیدم با چندیدین پسرِ به معنای واقعی کلمه بد! پسرانی که دردسر مطلق بودند. وقتی اینها این حرفها را میزدند واقعا حرصم میگرفت.
مامان هنوز هم دلش پسر میخواهد. همیشه. به گمانم تا ابد هم دلش پسر بخواهد. هنوز دعا می کند و امیدوار است. پسری که قرار است اسم عمو را رویش بگذاریم. پسری که نداشتنش مرا بخاطر مامان به گریه میاندازد. چند وقت پیش به یکباره به ذهنم رسید که چرا یک بچه را به سرپرستی قبول نکنیم؟ و ذهن خیالپردازم تمام ماجرا را ساخت. پسر بچه ای که به خانه ما آورده می شود، یک برادر کوچک. مامان به آرزویش میرسد. خوشحال است. ما مواظب برادرم هستیم. مقابل همه حرفها میایستیم. او را با عشق تمام بزرگ میکنیم. حتی حاضرم اتاقم را برایش خالی کنم. وسایل جدید. کلی اسباب بازیهای پسرانه. ماشین و تفنگ. برایش کتاب میخوانم. با هم فوتبال بازی میکنیم. محکم بغلش میکنم و لبریز میشوم. نمیگذاریم آب توی دلش تکان بخورد. همه چیز عوض میشود. فضای سنگین و خاکستری خانه شاد و رنگی میشود. مامان جان میگیرد. غصهها تمام میشوند.
چقدر قشنگ. چقدر شورانگیز و رویایی. بارها فکر میکنم به این خیال. به برادری که هرگز نداشتم و به گرمای حضورش. فکر میکنم اما... نمی توانم آن را به زبان بیاورم. هرگز نتوانستم. بارها تا نوک زبانم آمد و نشد. نمی توانم...
+ فیلم را می شود گفت قشنگ است. مرا که درگیر کرد. فکر کردم به همه اینها و فکر کردم به اتفاقات کوچکی که میتواند زندگی انسان را تغییر دهد.