لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

دیالوگ نویسی

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۳ ب.ظ

.When the snows fall, and the white winds blow, alone wolf dies, but the pack survives

game of thrones season 7, second trailer


سانسا و لیتل فینگر


  • زنبورِ ملکه

شکستن

پنجشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۹ ق.ظ

   کاش دل را هم وقتی می‌شکست، می‌شد گذاشت توی آب تا ریشه بزند و دل جدیدی به وجود آید.


نازلی شکسته


+ من اگرچه آلبالو نیمه گندیده‌ای ام و فصل چیدنم گذشته است، هنوز امید دارم بیایی و بچینی ام.

  • زنبورِ ملکه

رسیدن‌ها

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۴۸ ب.ظ

حفاظت آزمون


   به هرحال همه چیز بالاخره می‌رسد. کنکور به طور مثال. می‌رسد و این فقط به خود تو بستگی دارد که چقدر آماده‌ای. تو بودی که باید فکر می‌کردی به رسیدن‌‌ها. باید به هرصورتی که شده خودت را آماده می‌کردی. به کسی مربوط نیست که تو حالت بد بود یا درگیر چیزهای دیگری بودی. به کسی مربوط نیست که تو جانت بیمار بود، که فکرت مدام از چرخه کالوین و محلول می‌پرید و دور می‌شد. به کسی مربوط نیست که تو کتاب دستت بود اما درس نمی‌خواندی. این چیزها به کسی مربوط نیست. می‌خواستی آنقدر لوس نباشی که فکرت به هزارجا برود و روی خودت کنترل داشته باشی که هر بادی تکانت ندهد. همه چیز بالاخره می رسد و وقتی رسید می‌فهمی که زود رسیده است.

   باید تا دیر نشده به  رسیدن‌ها فکر کرد. به مرگ. به خشم. ترس‌های بزرگ. تنهایی‌های طولانی و عمیق. به جنگ. نه گفتن‌های سخت. به بحث‌های دلهره آور. غم های بزرگ یا شادی‌های خالص. به نقاط اوج زندگی شاید. حتی به عشق...

  • زنبورِ ملکه

نمایشگاه کتاب عزیزم

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ب.ظ

نمایشگاه کتاب ۹۶


چرا به نظر غالب مردم مسخره می آید که کسی ساعت ۱۲شب سوار اتوبوس شود و ۷صبح ترمینال جنوب تهران باشد، آن وقت تا ۹معطل کند و ۹ با مترو برود شهر آفتاب. تا ساعت دو لا به لای غرفه ها وول بخورد و لذت ببرد و آنقدر کتاب بخرد که ماهیچه های کوچک دست و پایش را کلافه کند. بعد هم بلافاصله بیاید ترمینال و سوار اتوبوس شود و باز هفت ساعت توی راه؟

یکجوری به آدم نگاه می کنند که انگار با یک دیوانه طرف اند و البته من هم ادعای عاقلی ندارم! قطعا هر کسی حجم ذوق مرا از ورق زدن منزوی جان درک نمی کند و باز کردن از عشق تا عشق و خواندن یک صفحه‌اش چنانم درونم را شعله ور می کند که نمی دانم چطور می توان خواندنش را تا تابستان به تاخیر انداخت. یا مثلا غرق شدن من در اتوبوس وقتی بیدل می خواندم احتمالا برای یک نفر از هر هزار نفر رخ می دهد. 

دوستان جدیدم از راست به چپ:

مجموعه اشعار حسین منزوی جانمان (اگر غزل معاصر با عیار بالا می خواهید امتحانش کنید)

کتاب مجموعه شعر قرار

مجموعه غزل هم قفسان

کتاب شعر صبح زود

رمان بی کتابی

رمان عاشقی به سبک ونگوک

کتاب از عشق تا عشق که گفت وگویی ناتمام با منزوی جان است

مجموعه شعر کوتاه لبخند ماه همراه با متن انگلیسی(که کاملا جوی خریدمش )

چهار کتاب بعدی شعر عرب اند و کشف جدیدم که فوق العاده اند به ترتیب پاسپورت،خداوند فقط نامه های عاشقانه را جواب می دهد، هر عید محبوبه ی منی و عشق بدون مرز ( با ورق زدن شعر عرب به ویژه اشعار نزار قبانی اشک تو چشمام جمع شد..)

رمان آبنبات هل دار

مجموعه شعر به جرم شعر

پدیده امسالم کتاب گزیده غزل های بیدل به نام شوخی جوهر ( فکر می کنم کتابی ست که قرار است زندگی ام را به عنوان یک شاعرچه متحول کند! )

کتاب بیایید شعر بگوییم(آموزش شعر برای نوجوانان،ساده دوستداشتنی و قابل فهم)

سه کتاب بعدی سفرنامه ها و عکس های منصور ضابطیان با نام های برگ اضافی، مارک دو پلو و مارک و پلو

کتاب سعید جانبزرگی به روایت همسر شهید ( یه شهید عکاس)

سرلوحه ها از رضا امیرخانی( حس میکنی داری وبلاگ امیرخانی را می خوانی، کاش همینطوری به نوشتن ادامه می داد )

مجموعه آموزشی شعر روزنه ( جامع، کامل، مفصل )

کتابچه های شعر امروز: وطنانه های گیسویت، تنها تو ردیف می کنی شعرم را، دلیل پنجره


+ می خواستم چیزهایی بنویسم ولی نتوانستم. این روزها دلم به غایت برای کیبورد لبتاپم تنگ شده است و حوصله نوشتنم نمی شود. 

+ اگر به نیمی از کتابهای پارسال که برای کنکور خوانده نشده ماندند اینها را اضافه کنید، متوجه می شوید که « عجب تابستونی بشه امسال:) ».


  • زنبورِ ملکه

معلم علوم دوستداشتی من، سلام.

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ب.ظ
چی شد که یهو یادت افتادم؟ نمیدونم. نمیدونم کدوم رشته افکارم منو رسوند به تو. مبدأ رو یادم نمیاد. مهم هم نیست. تو مهمی که مقصدی.
تو فقط یه معلم علوم ساده نبودی -ببخش که از لفظ تو استفاده میکنم، میخوام صمیمانه بنویسم- تو معلم زندگی بودی. هیچ معلوم نیست اگر نمیومدم به اون مدرسه چجور آدمی میشدم. آخ که چقدر دلم برات تنگ شده. چقدر دلم حال اولین باری که برای آمادگی مسابقه آزمایشگاه گروهمونو بردی تو آزمایشگاه تنگ شده. برای تویی که وقتی اون سوال سخته رو تو یک ثانیه جواب دادم با حسرت بهم نگاه کردی و گفتی حیفه از این مغزت استفاده نمی کنی؛ حالا کجایی ببینی چی به سرم اومده. کاش بودی که مثل اون روز وقتی نتونستیم یه آزمایش براده آهن ساده رو توضیح بدیم چنان سرمون داد زدی که همه در سکوت به سختی نفس هم می کشیدیم. داد زدی گفتی بقیه آرزوشونه اینجا باشن اگه کار نکنید حق اونا رو هم خوردید و من اون روز تا رسیدم خونه تا خود ۱۱شب علوم خوندم؛ کاش بودی باز سرم داد میزدی.
همین تو، توی سالن صدام کردی و از لا به لای دانش آموزای اون سالت منو کشیدی کنار گفتی فائزه سر و صدای اسمت تو رتبه های قلمچی نمیاد.چیکار میکنی؟
منو کشیده بودی کنار که کمکم کنی ولی من از سرم وات کردم. نمیفهمیدم چقدر بهت نیاز دارم. مثل روز آخر مدرسه که شر شر اشک میریختم و بی تابی میکردم تو دستمو گرفتی بردی تو سالن خلوت اول گفتی گریه نکن و باهام حرف زدی بعد بغلم کردی، باید اون روزم گریه می کردم و تو درست مثل اون دفعه بغلم میکردی فقط فرقش این بود که من چهارسال بزرگ شده بودم و قد کشیده بودم. جفتش تو سالن بود ولی تو یکیش من یه دختر سوم راهنمایی بودم و توی دیگری کنکوری بودم. من فرق کرده بودم تجربیات تلخ و شیرین عوضم کرده بود دیگه گریه نمی کردم اما تو عوض نشدی. تو منو یادت بود، تو سالن دیدیم و دستمو گرفتی باز کشیدیم یه گوشه. ولی من نفهمیدم چیو از دست دادم...
باید اون روز زار میزدم خودمو آروم میکردم ازت میخواستم کمکم کنی که بتونم از پس مشکلم بر بیام و حل بشه که امروز از دیدنت شرمنده نشم و فرار نکنم. باید میفهمیدم خدا چه آدم مناسبی رو بهم داده. نفهمیدم.
کاش فقط یه جلسه دیگه مینشستم تو کلاس علومت وقتی مبحث قلب درس میدی. و بهت نگاه می کردم که هم زمان با باز و بسته کردن مشتت کلمه پمپاژ رو میگی با همون لحن ژ گفتن خاص.
اصلا چرا همه معلما مث تو نیستن؟ مث تو انقدر خوش خط نیستن که وقتی پای تخته مینویسی معلم زنگ بعدی دلش نیاد پاک کنه نوشته هاتو. چرا همه مث تو نیستن که عقاید سیاسیشونو هیچ جوره به دانش آموزا نگن و در جواب سوالشون مثل تو با لحن دلنشین نمیگن: متاسفم من نمیتونم در این باره حرف بزنم. چرا همه مثل تو نیستن که چادر تا شدت رو میاوردی تو نماز خونه یه گوشه بی هیچ حرفی نماز میخوندی میرفتی؟ چرا همه معلما ورزش کار نیستن و نمیشه باهاشون کوه رفت و وقتی تازه کاری دستتو بگیرن بگن پشت من بیا پاتو بذار اونجا که من میذارم، زانوهاتو زیاد خم نکن، اول یه پاتو محکم کن بعد پای بعدیتو بیار و انقدر شیرین زبونی کنن و حرف بزنن که اصلا نفهمی چطوری رد کردی اون شیب تند رو.
خانوم همتی،
بهترین معلم زندگی من،
امیدوارم یه روز تو کوه ببینمت و بگم رد کردم قله های سختی رو، رسیدم به موفقیت تحصیلیم و تو بهم افتخار کنی و من احتمالا با بغض بگم اگه شما نبودید عمرا نمی شد.
امیدوارم.
  • زنبورِ ملکه
یه چند نفری بودن که میخواستم فشردشون کنم ولی چون آنفلونزا داشتم مجبور بودم به همه دستایی که به طرفم دراز میشه و لبای غنچه شده ای که به سمت لپم میاد بگم نه نه مریضم.
باور کنید همین بغل روبوسیای آبکی ام وقتی نیستن یه چیزی کمه. فقط چون بهشون عادت کردیم حس میکنیم مزخرف و اضافی هستن.
امان از عادت که هم خوبه هم بد...
( کامنت من بر آخرین پست آووکادو )


+کمتر می نویسم و مشغول درس.
  • زنبورِ ملکه

دلخوشی های کوچیک من + پنج شنبه آخر سال.

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۱۸ ب.ظ
دیروز صبح بیدار شدم و دیدم شعله حالش بده. شعله کیه؟ گلدون من. بعد از اینکه تصمیم گرفتم یا ماهی بخرم یا گل و این تصمیمو گفتم که میخوام دور میدون مادر پیاده شم یه گلدون گل بخرم، مامانم خیلی خودجوش با دوتا گلدون گل کوچیک اومد خونه. یکی واسه من یکی خواهرم. منم هرچند وسواس زیادی در انتخاب شدن چیزا توسط خودم دارم، با این یه مورد کنار اومدم و گل زردمو بین اون دوتا انتخاب کردمو اولین اسمی که به ذهنم رسید شعله بود.

شعله پژمرده شد و من آبش دادم یه کم، گذاشتمش بیرون جلو آفتاب ولی بدتر شد. آوردمش تو و نشستم پیشش و اشکم درومد. مامانم مثل همه مامانا دلش گرفت گوشیو برداشت زنگ زد گلفروشه. ماجرا از این قرار بود که این مسئله خیلی عادی بود. گلفروش گفت خب گلاش که تا ابد نمیمونن. اونا میوفتن باز درمیاره. مامانم اومد سه تا گل پژمرده ای رو کم من با چشمای اشکی زل زده بودم بهشون کنار زد و سه تا غنچه نشونم داد.

شگفت زده شدم. با خودم گفته بودم گل منو دوست نداره که پژمرده شده. آخه مال خواهرم سالم بود. ولی شعله داشت باهام حرف میزد. می گفت فافا خانوم گلات ریخت؟ اشکال نداره دختر، غنچه میکنی باز.



+ باز همشهری داستان تموم شد. دروغ چرا، شکست دلم..
+ غصه خوردی و ۹۳ تموم شد، غصه خوردی و ۹۴ تموم شد،
غصه خوردی و ۹۵ تموم شد.
غصه هات دوزار نمی ارزه دختر. با غصه هیچی عوض نمیشه. اصلا دلیل غصه هات عوض نمیشه. تو عوض شو از این منفعلی دربیا دیگه ام غصه نخور. محکم باش از این به بعد. ببند درو رو غصه ها. غصه نشوندت یه گوشه. پاشو از این به بعد. نذار اگه عمرت به اسفند۹۶ رسید به خودت بگی باز غصه و سکون.
امسال قول نمیدم.
امسال عمل میکنم.
  • زنبورِ ملکه

دم عید شد و باز حسرت روبوسی با ریشای تیز خاکستریت

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۴۴ ب.ظ
حاج بابا که بود دم عید، میرفتیم خونشون کلوا بگیریم. به رسم قدیما که تنور داشتن هنوز کلوا میپختن دم عید. میچیدنش تو مجمع ها و میبردن نونوایی مراد سر کوچه.
حاج ننه یه مشت خمیر کوچیک می ذاشت جلوم می گفت بیا این کلوا کوچولو مال تو. خودت روشو تزئین کن خودتم بخورش. قاشق برمی داشتم و به دستای همه نگاه میکردم که چطوری با نوک هلال قاشق رو کلوا نقش میزنن. بعضیا بی خیال و آشفته بعضیا مرتب و زیگزاگی. منم با ذوق کلوا کوچولومو تزئین می کردم و تموم که میشد میگفتم منم میخوام کمک کنم. اولی رو تموم میکردم که حاج بابا دادش درمیومد اونو از بچه بگیرید. نمیتونه، خمیر میشه. منم یه نگاهی بهش میکردم و اون هیبت و بزرگیش می کشیدم عقب. انقدر نگاه می کردم تا اولین سینی پر شه و عمو بره نونوایی و بیاد. بوی کلوچه های تازه کل خونه رو برمی داشت. کلوچه خودمو پیدا میکردم و کلی بهش ذوق می کردم و انقدر کلوچه میخوردم که سیر شم و یه گوشه خوابم ببره.
بیدار که میشدم تو خونه بودیم. بابام زده بودم زیر بغل اومده بودیم خونه. تا آخر عید هروقت گرسنه بودم کلوا محلی حاج ننه بود برای خوردن. هروقت هم حوصلم سر می رفت تو حیاط گوش تیز می کردم میدیدم سر و صدا میاد. از نردبون چوبی میکشیدم بالا و کفشای جلو خونه رو دید می زدم. اگه مهمونا باب دلم بود میرفتم رو دیوار و از نردبون اون وری میرفتم تو حیاط.
ولی معمولا اینجوری نبود. من کمتر میرفتم اون حیاط. چیزی که همیشه پیش میومد اینجوری بود که حاج ننه از نردبون میکشید بالا و با اون شلنگ پلاستیکی که همیشه رو دیوار بود آروم می زد به شیشه پذیرایی که یعنی بیاید کارتون دارم. من یا مامان می دویدیم بیرون و حاج ننه میگفت بچه فلانی داره میاد خونتون درو بازکنید براش.
عیدای قدیم خیلی عید بود. یازده تا بچه حاج ننه و حاج بابا با بچه هاشون دو سه روز اول عیدو اونجا بودن. انقدر بودیم که خانوما دو دسته میشدن نصف ظرفارو تو حیاط میشستن که تموم شه. ما هم همش بازی می کردیم و اونجا وول میخوردیم. حتی شبها ما هم که حیاط جفتی بودیم، میومدیم خونه حاج ننه میخوابیدیم. حاج بابا خروپوف می کرد و من خوابم نمی برد. میگفتم مامان میترسم. خروپوف حاج بابا عین صدای پلنگه. بعد به حاج بابا میگفتن حرفمو و کلی بهم میخندید.
عیدای جدید اینجوریه که همه یه روزو جمع میشن دور هم و بعد با چهارتا فدات شم قربونت برم دونه دونه یه مهمونی آنکارد شده میگیرن واسه جبران. لعنت به هرکی کرم دو سه جور غذا درست کردنو انداخت تو زندگی ما. ماها ساده بودیم. مامان یه مرغ می ذاشت آبپز شه و نهایتش سالاد کاهو و نوشابه یا دوغ. زن عمومم خورشت سبزی های جا افتادش شهرت داشت. بعد همه یه ریز دور هم بودیم. الان چهل جور ژله و دو جور سالاد و کشک بادمجون و سوپ جو کنار دو جور غذای اصلی. تجمل کرم میوه ی زندگیه. دیگه با خونه ای که قبلا چهارتا فرش دوازده متری میخورد الان شده دوتا روی سرامیک و دو دست مبل که نمیشه مهمونی چهل نفره داد. دیگه با چهل جور غذا و مخلفات که نمیشه دور هم بود. فقط میگی یکی دوبار تو سال مهمون کنم بره پی کارش. آدما از هم فاصله گرفتن و تموم شد رفت.
حاج بابا که رفت فاتحه همه چیزو با فاتحه اون خوندیم. اون اگه بود نمیذاشت این فاصله ها عمیق شه. مرد خونه مرد خونه که میگن اینه. خونه نه این آپارتمانای دوزاری. اون خونه های قدیم که چهل نفر چهل نفر حداقل ماهی یه بار توش زندگی میکردن. هر زنی نمیتونه مرد اون خونه ها باشه.
دیشب عمه گلدسته خواهر حاج بابام میگفت: " قدیما کی این ترقه ها بود اصا. ما دور هم جمع میشدیم شعر می نوشتیم هرکی یه دونه بر می داشت میخوند اگه معنیش خوب بود میگفتیم خوشبخت میشه".
داریم نابود میشیم. اگه رها کنیم یکی دو نسل دیگه هیچ اصالتی نداریم. یه مشت طبل تو خالی.
بعضی وقتا به این فکر می کنم که اگه یه مادربزرگ تنها شدم برای دختر بزرگ پسر سومیم عیدارو عیدتر کنم.


اشک.
  • زنبورِ ملکه

سازت را با بهار کوک کن

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ب.ظ
بهار می شود. یعنی باران گه گاه و هوای گرم تر. آفتاب را بیشتر میبینی و بیشتر حس می کنی. درختها جوانه می زنند و گلها غنچه می کنند. قهوه ای های بی حال و لخت سبز می شوند. انگار آسمان آبی تر شده و جان گرفته است. بیشتر پرنده میبینی و صدایشان را می شنوی. می گذرد و گل ها شکوفا می شوند. میوه از درخت می چینی. همه جان گرفته اند. انگار لبخند روی ذره ذره طبیعت نقش بسته است. شوق در گیاهان و جانوران در جریان است. بخاری روی شعله می ماند و گاهی پنجره را باز میکنی. گوجه سبزهای ترش و آبدار را با نمک می خوری و به آلبالو های آویزان از درخت زل می زنی.
تابستان می شود. گرم است. بخاری را میگذاری توی انباری. جلوی کولر آب یخ میخوری و به گل های پیچ اناری حیاط نگاه میکنی. لباس های گرم را جمع میکنی. زردآلو را میخوری و هسته اش را می شکنی. گردوی تازه را نوش جان می کنی و دستانت سبز می شود. چادر میگیری زیر توتها و درخت را تکان می دهی. بوی زمین های خیارکاری جهان را برمی دارد. گل های خیار تازه چیده شده را میشوری و گل اش را از انتهای آن میکنی. گرم است. عرق میکنی و به نسیمی شادی. دلت برای برای بهار تنگ می شود.
پاییز می شود. هوای گرم آرام آرام خنک شده. لباس های گرمت را میگذاری جلوی دست چون نیاز است. طبیعت رنگ عوض می کند. سبزها زرد و قرمز و قهوه ای می شوند. باران برگ می بارد. صدای خش خش می پیچد. باد می آید و آسمان می گرید. بخاری هارا بیرون می آوری و نصب می کنی.گوشه ای گرم می نشینی و انار دانه میکنی. دمنوش های گرم میخوری. طبیعت هم کز کرده است. لخت و عور و غمگین. سرد است.
زمستان می شود. هرچه داری میپوشی و هنوز سرد است. آرام آرام برف می رقصد و می افتد پایین. دانه دانه همه جا را سفید می کند. درخت و گل و باغچه را میپوشاند. سکوت برقرار است و تو از پشت پنجره با یک بلوز کاموایی به سفیدی زل میزنی و شلغم داغی که بخارش به صورتت میخورد را با چنگال به دهان می گذاری. طبیعت خواب است شاید هم مرده ست و این کفن سفیدی است که بر تن او کشیده اند. اما نه، صبر کن. خدا معجزه می کند، همچون شعبده بازی پارچه سفیدش را می اندازد روی زمین و..
بهار می شود. یعنی باران گه گاه و هوای گرمتر. آفتاب را بیشتر می بینی و بیشتر حس میکنی...

و این چرخه با تو سخن می گوید. بعد از هر فرودی می تواند فرازی باشد. بعد از هر سردی می تواند گرمی باشد. بعد از هر خوابی بیداری ست. بعد از هر مرگی زندگی ست. بعد از هر نشستنی برخاستن و پس از هر سکونی تلاطم. و اینها همه در کنار هم معنی می پذیرند. فرود و فراز، سرما و گرما، خواب و بیداری، مرگ و زندگی، نشستن و برخاستن و سکون و تلاطم در کنار هم زیبا هستند.
زمستان نفس های آخرش را می کشد و بهار می شود.
پس هرآنچه پشت سر گذاشتی، رها کن همانجا بماند و تو هم با طبیعت برخیز و بهاری شو.

+ برای فراخوان بهاری رادیو بلاگیها و با تشکر از این طرح خوب :)
  • زنبورِ ملکه

اسفند و هوای بارونی و رختای روی طناب

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ق.ظ
- الو الو (لازم به ذکره که تلفن خونمون خراب شده هی قطع و وصل میشه )
- جونم؟
- بدو برو لباسای رو طنابو جمع کن داره بارون میاد
- باشه باشه...
همونطوی که تلفنو میذاشتم مامانم هنوز حرف میزد و در حال دویدن به سمت در کلاه لباسمو سر کردم و با دمپایی گنده بابام دویدم سمت طناب . هی گیره باز میکردم میزدم به طناب بعد با دست چپ لباسو میکشیدم مینداختم رو شونم و فقط صدای بارون میومد.
احساس زندگی...

+ ناخودآگاه یاد اون سکانس فیلم فروشنده افتادم که شهاب حسینی وسایل مستاجر قبلی رو از زیر بارون جمع می کرد!
  • زنبورِ ملکه

از یک زاویه دیگر

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ
اینکه فرق سرم با یک چیز تیز خراش برداشت و خون آمد شاید چیز بدی نیست چون باعث شده است فرق وسط همیشگی ام را از کنار باز کنم و کمی موهایم پرتر نشان بدهد. شاید اصلا همین بی علاقگی ام به خانه تکانی اتاق برخلاف تمام سالهای گذشته، نشانه خوبی ست! دیگر بهانه ای برای فرار از درس در آخرین ماه سال ندارم. به هرحال گردگیری کتابخانه که خانه تکانی نیست. دوتا کتابی که بردم برای اهدا به کتابخانه با همین گردگیری ساده حاصل شد و دیدن لبخند گرم خانوم کتابدار جدید در ازای کتابها، خیلی دلنشین تر از بی حوصلگی آقای کتابدار قبلی بود در ازای چندین کتابی که تابستان بردم برای اهدا. آقای کتابدار جوری رفتار کرد که انگار دارد لطف می کند کتابهایم را قبول می کند! اصلا به نظرم خانوم ها برای کتابداری مناسب ترند. تنها چیز غم انگیزی که این جمله را کمی دچار تردید می کند صدای تق تق کفش های پاشنه بلند کتابدار است وقتی مدام لا به لای قفسه ها وول می خورد به عادت همیشگی سر و سامان دادن کتابها در اسفند.
شاید بد نبود که معلم خوشنویسی ام با نیم ساعت تاخیر آمد و من مشغول خواندن مجله جوان همشهری شدم تا با خواندن گزارشی از تئاتر "حرفه ای ها" رضا کیانیان، یادم بیاید چقدر دوست دارم روزی بروم تئاتر ببینم و چقدر به این یادآوری نیازمند بودم.

چقدر می شود چیزهارا از زاویه دیگر دید و دوستشان داشت.
  • زنبورِ ملکه
دو روز به عید توی بساط یک ماهی فروش کمی بالاتر از چهارراه آزادگان دیدمش و دلم رفت. به دوستم نشانش دادم و بند کردیم که آن ماهی را می خواهیم و ماهی فروش هم قلاب را توی آب تکان میداد تا بگیردش. آنقدر ذوق کرده بودم که اشک توی چشمم جمع شده بود. ماهی را انتخاب کرده بودم بین کلی ماهی دیگر و قرا بود مال من بشود. باله دمی بزرگ سفید شفافی داشت با بدن قرمز و چشمان نسبتا درشت. آوردمش توی تنگ بلور پایه آبی بزرگ و عاشقش شدم. طبق عادت همیشگی ام که برای همه چیز اسم می گذارم اسم هم برایش گذاشتم. افسوس که نمیتوانم اسمش را با اطمینان به یاد بیاورم. گمانم "نانا" بود.
خوش بودیم کنار هم. روزی حداقل چند دقیقه زل میزدم به او و با هم حرف میزدیم. او البته مدام توی تنگ وول می خورد و من حرف میزدم. دوستش داشتم تا قرار شد برویم سفر. دلم نیامد تنهایش بگذارم. گذاشتمش پیش حاج ننه. برگشتیم اما نرفتم دنبالش. دور شدیم و از دیده ام رفت. فراموشش کرده بودم. هر دفعه حاج ننه میگفت بیا ببرش می گفتم باشه اما یادم می رفت. مهمانشان هم که بودیم حاج ننه می گفت ببریش ها باز یادم می رفت آخر شب. تا یکبار که گفت ماهی ات مرد.
دلم شکست. نمی گویم از غصه دوری من دق کرد اما ناراحتم که کنارش نبودم. نامرد و نارفیق شدم برایش و همانجا طعم از دست دادن ها را چشیدم. گمان نکنم دیگر کسی را رها کنم پیش از اینکه رهایم کند.

توی فکرم امسال هم باز ماهی بخرم یا یک گلدان گل. برایش اسم بگذارم و صبح ها به هم صبح بخیر بگوییم و دیگر رهایش نکنم. خدارا چه دیدی شاید حالم بهتر شد و آشفتگی ام کمتر..
  • زنبورِ ملکه
شخصیت منفوری که مدتی معتاد بود، پرخاشگر و بی حوصله بود و دائم با همه درگیر. همه را مسخره می کرد و قاطی که می کرد زمین و زمان را به هم می ریخت. حتی یک بار یادم هست سر سفره بخاطر بشقاب سیب زمینی سرخ کرده جلوی همه مرا محکم زد جوری که جایش تا آخر شب می سوخت و با بغض شامم را خوردم و در سکوت.
حالا همین آدم، وقتی درد بزرگی بر همه اعضای خانواده وارد شده بود، مرا در حالی که کز کرده بودم و بی صدا شر شر اشک می ریختم دید، از آن طرف هال با گریه قربان صدقه ام رفت و گفت گریه نکنم.
هیچ حواستان هست که گاهی غم آدم ها را چقدر مهربان می کند؟

با "وضعیت سفید" نمی توانم اشک نریزم. دلم آن دور همی های باشکوه گذشته را می خواهد...
  • زنبورِ ملکه
یکی از مزایای زندگی در شهرهای کوچک این است که روستایی ها گاهی به جای پول برایت ماست محلی می آورند و دوغ محلی و چغندرقند و خیار تازه از بوستان چیده شده و غوره یا انگور و کلی چیز دیگر.
  • زنبورِ ملکه

ما برف باز هستیم:)

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ق.ظ
چند روز پیش نذر کردم اگه دوباره برف بیاد برم با آجیلم برف بازی. و خب اومد خوبشم اومد. جالبه که ما تمام مدت در حال فیلم دیدن بودیم و برف اومدنو ندیدیم. یهو رفتم دیدم حسابی پا گرفته و هنوزم داره میاد.
کلی گلوله برفی خوردم و زدم. انقدر سر صدا کردیم و از ته دل خندیدیم که همسایه رو به رویی اومده بود پشت پنجره:)) نذرمو ادا کردم. حتما گاهی از این نذرها بکنید. همش که نباید نماز روزه و قرآن باشه. دل خودمو و آجیلو مامانمو شاد کردم:)

لازم به ذکره که من خودم اولین دفعه ست همچین نذری میکنم و اغلب نذرم سوره یاسینه.
آجیل: تنها خواهر کوچیک من که گاهی اینجوری صداش میکنم. ترکیب کلمه آجی و یجورایی اسمشه.
  • زنبورِ ملکه

میزنه تو ذوق وبلاگنویسی آدم:(

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۴۷ ب.ظ
" آدرین ریچ شاعر، در مقاله ای درمورد امیلی دیکنسون نوشته است: همیشه چیزی که در ما تحت فشار است، مخصوصا تحت فشار ناشی از پنهان ماندن - همان چیزی است که به شکل شعر منفجر می شود "
" باید بگویم خوشحالم که نویسنده ی جوانی با یک وبلاگ یا خیل عظیمی از پیروان در شبکه های اجتماعی نبوده ام. سال های سکوت سال های تعمیق بودند. داستانم در اعماقم وجودم نقیب زد و عمیق شد تا زمانی که تبدیل شد به داستانی که می توانستم بروزش دهم. "
" در کار ما هیچ جماعت دیجیتالی نیستند که لایک کنند. لذت شرطی شده و اعتیاد آوری را تجربه نمی کنیم که کلیک و باران شکلک های بعدش به ما می دهد و لحظه ای فشار درون مارا تسکین می دهد. رضایتی که ما زندگی نگاره نویس ها تجربه می کنیم، بینهایت عمیق تر و بسیار تلخ و شیرین تر است. به قول رالف والدو امرسون، لذت پیچیده و مدام پیدا کردن سررشته ای جهانی ست که مارا به همه بشر مرتبط می کند و با این کار غم های کوچک و شخصی و تراژدی های انفرادی مارا تبدیل می کند به هنر. "

مجله داستان همشهری بهمن ماه نود و پنج - درباره داستان - زندگی نگاره: جستار۲ - در ذهنت چه می گذرد؟ - دنی شاپیرو
  • زنبورِ ملکه
وقتی ما وبلاگ می نویسیم در واقع در کنار این که میل به نوشتن داریم و برای دلمون می نویسیم، مخاطب داشتن و ارتباط با بقیه و تبادل نظرات برامون مهمه. وگرنه به یه دفترچه خاطرات بسنده می کردیم. وقتی زمان میگذره و مخاطبان ما بهمون خو میگیرند تا حدودی میشه گفت در قبالشون مسئولیم. البته درسته که این یه مسئله قطعی نیست. یعنی ممکنه ما حالمون خوب نباشه، سرمون شلوغ باشه و معلومه که مجبور نیستیم درست شبیه یه کارمند اداره در هر حال و وضعیت کار کنیم اما یه احساس مسئولیت روی شونه همه ما هست چون برای خواننده هامون احترام قائلیم. چون اونها انسانند و طرفدار نوشته های ما. تمام نفراتی که شمارو دنبال کردند قصدشون خودی نشون دادن و به اصطلاح فالو بک نبوده. تعدادی واقعا وقتی ستاره مطلب جدید شما رو می بینند خوشحال میشن و با شوق مطلب رو باز می کنند و می خونند. چون به قلم شما، نوع نگاه شما و موضوعات نوشته هاتون علاقه دارند. درست عین یه کتاب بکر، شبیه یه خواننده یا بازیگر یا ورزشکار محبوب. شما حتی اگر یک نفر به نوشته هاتون متمایل باشه نسبت بهش یه مسئولیت معنوی دارید.
حالا تصور کنید یک روز صبح زود وارد پنلتون میشید و می بینید بلاگر مورد علاقتون یه پست خداحافظی گذاشته. یه احساس وحشتناک به انسان دست میده انگار که یه دیوار به یک آن فرو میریزه روی سرتون. هممون این احساس رو تجربه کردیم. چون هزار ماشالا این روزها تعداد بلاگر هایی که خداحافظی می کنند کم نیست و آدم هر لحظه باید تن و بدنش بلرزه و منتظر خوندن یه پست گود بای جدید باشه. درست مثل اینه که هنرپیشه مورد علاقتون خیلی یهویی بمیره - دور از جون دوستان البته -. چرا مرگ رو گفتم؟ چون مثلا وقتی یه هنرمند یا ورزشکار خداحافظی میکنه هرچند ناراحت میشید اما رابطش تماما قطع نمیشه. پیج اینستایی، برنامه تلوزیونی، سایتی مجله ای چیزی هست که ازش خبر بگیرید. ولی در بلاگستان غالب بلاگر ها تنها راه ارتباطشون همین وبلاگشونه و اساسا همین آدرس که توی مرورگر تایپ میشه و یه صفحه باز میشه بخش مهمی از اونهاست، شبیه جسم انسان. خب جسم که نابود بشه روح از بین نمیره ولی دیگه نمیشه با اون جسم ارتباط گرفت.
لطفا بفهمید که خداحافظی کردن اون هم یهویی چقدر حرص دربیاره. حرف من این نیست که شما به هرحال بنویسید، می فهمم که ممکنه وضعیتتون بد باشه اما مجبور نیستید به یکباره یک پست غیر منتظره و شلیک وار بذارید و مخاطبانتون رو ناراحت و حتی عصبی کنید - شبیه اون وقتهای تام و جری که دود از گوشاشون بیرون میاد! - بهترین راه حل اینه که بلافاصله بعد از اینکه تصمیم گرفتید در وبلاگ خیلی شخصیتونو تخته کنید یه نگاهی به صفحه دنبال کنندگان و صفحه نظرات وبلاگتون بندازید و به احترام این دوتا صفحه چند دقیقه سکوت کنید. سپس تصمیم بگیرید که مثلا یه هفته ننویسید. این تصمیم احتمالا اون بخش از درونتون رو که داره دائم فرمان میده: "ببند این لعنتی رو تختش کن خلاص شی" آروم می کنه. لازم هم نیست یه هفته نبودنتون رو جار بزنید. بعد در طول این یه هفته بیشتر فکر کنید آیا واقعا دیگه میل به نوشتن ندارید و آیا واقعا دیگه مخاطبانتون هیچ اهمیتی براتون ندارن؟ تجربه ثابت کرده در نود درصد حالات پشیمون میشید و به آغوش بلاگستان برمیگردید اون هم بی سروصدا و اشک و آه و ناله داد و فریاد و اعتراض:)
و اگر احیانا بعد از یک هفته هنوز هم اصرار داشتید به ننوشتن یک پست آرام بگذارید و بدون هیچ شدتی بنویسید تصمیم دارید مدتی ننویسید. ترجیحا عنوان پست محتوا رو لو نده تا مخاطب با دیدن عنوان توی صفحه شخصیش نوای یاابالفضل سر نده و سکته نکنه. و حتما هیچ چیز رو در وبلاگ تغییر ندید. مثلا تمام پست هاتون رو پیش نویس نکنید. یک صفحه سفید تحویل مخاطب بیچاره ندید که روش با فونت ریز نوشته خداحافظ یا تمام شد و از این دست نوشته های جگرسوز. به مخاطب احترام بذارید. شاید هوس خوندن قلم شما رو کرد. لااقل باید قادر باشه سری به نوشته های پیشین شما بزنه. این واقعا حق ما مخاطب هاست.
البته اول میخواستم بنویسم که اصلا پست " تصمیم دارم مدتی ننویسم " هم نذارید، اما به یاد وبلاگ "عقاید یک رامین" -با تاسف به علت دوری از لب تاپ عزیزم قادر به لینک کردن نیستم- افتادم که نویسنده تصمیم گرفته بود اعتیادش به بلاگ رو ترک کنه و سه ماه بهار امسال اصلا ننوشت و حتی پست خداحافظی هم نگذاشت. خرداد بود که پیش خودم گفتم نکنه اتفاقی... و چنان ناراحت شدم که نگو. خب ما انسانیم دیگه، کمی هم به فکر دنبال کنندگانتون باشید.

+ از همین تریبون اعتراض خودم رو به خدمت مقدس سربازی اعلام میکنم که تاحالا موجب خداحافظی سه تن از بلاگرهایی شده که می شناسم:) و البته به سربازا حق میدم اما بهتره بنویسن فعلا نمی نویسیم نه که برن تو افق محو شن.
و اعتراضم رو به سایر بلاگرها و تاکیدا به بلاگران در آینده خداحافظی کننده، پیش پیش اعلام میکنم و ضمن اخم کردن، تو چشاشون زل میزنم و میگم:
" واقعا حق نداشتی با ما مخاطبانت این کارو بکنی. خیلی بدی اصا "
ولی خب پیرو ضرب المثل ماهی رو هروقت از آب بگیری و این صوبتا راه واسه بازگشت هست. اونایی که رفتن: "برگردید به آغوش بلاگستان فرزندانم، لطفا!"
اونایی که یه روز تصمیم میگیرن برن: خب نکنید این کارو جون بچتون:(
و دیگر هیچ.
  • زنبورِ ملکه

مادر مادربزرگ من کسی ست...

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۳۴ ب.ظ


ننه مشی - حتما میدونید که مشی رو از مشهدی گرفتن، و البته منم نمیدونم چرا همه ننه مشی رو ننه مشی صدا میکنن! بقیه صدا کردن منم عادت کردم - هر وقت پس از مدتی منو میبینه یه جوری بغلم میکنه و می بوسم که انگار تنها کسی هستم که تو دنیا دوست داره - ادا نه ها، واقعا عمق محبتش،رو حس میکنم -


در حالی که من حتی از شمردن تعداد بچه هاش - مادربزرگمو خواهر برادراش - عاجزم، چه برسه به تعداد نوه هاش - بابام اینا - ، و دیگه نتیجه هاش.. الان ایشون ماشاالله نبیره هم داره. گمونم یه ده سالی دیگه ندیده دار هم بشه.


چرا انقدر مهربون و دوست داشتنی هستن بعضی از بزرگای فامیل؟





عنوان : یکی از اولین شعر های وزن دارم
مادر مادربزرگ من کسی ست
که به هر اندیشه اش دلواپسی ست





پست بعدی : دیگه حتما بلاگران خداحافظی کننده :‏|‏
  • زنبورِ ملکه

مامان من وقتی تو اداره لیستی رو کپی میگیره و بعد رئیس زنگ میزنه که نه اون لیست به درد نمیخوره عوض شده کاغذهای مذکور که میخوان برن تو آشغالی رو میاره واسه من که پشتش چک نویس درسام باشه. در واقع علت اصلیش اینه که ما شدیدا به مصرف کاغذ حساسیم و من اغلب فقط وقتی کاغذو میندازم تو سطل زباله کاغذی که کاملا سیاه شده باشه و البته کاغذها رو هم حتما میدیم به جاهایی که کاغذ میخرن. طبیعتا واسه پولش نه که مثلا یه کیلوش میشه دویست تومن. برای اینکه بره بازیافت شه یا به کاری بیاد.
خلاصه با این همه هنوز عذاب وجدان داریم گاهی. مامانم کاغذ سالم از پول خودش میخره میبره اداره!
بعد من نمیدونم بعضیا چطور اختلاس ملیاردی میکنن!
یعنی یه ذره هم عذاب وجدان ندارن؟
خیلی غیر قابل تصورن اینجور آدما.

پست بعدی: بلاگرهای یهویی خداحافظی کننده!
  • زنبورِ ملکه

خوبه که از خودم بدم نمیاد.

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۱ ق.ظ
دیشب وقتی محیا توی اتاقم میچرخید و هرچی میدید زیر و تهشو درمیاورد فهمیدم من اونقدرها هم آدم مزخرفی نیستم!
آرشیو مجله داستانم و دید و پرسید اینا چیه. بعد دست گذاشت روی اولین شماره. تیر ۹۱. به این فکر کردم که خیلی وقته داستان شوق ماهیانه منه.
بعد جوهر و قلم و دوات هام رو نگاه کرد و بهم گفت برام بنویس. نوشتم و بهش گفتم که خطاطی چقدر خوبه و تاکید کردم زنگ هنر مدرسشونو دریابه. بعد پوشه نقاشی های زنگ هنر راهنماییمو بهش نشون دادم. کشیدن کارت پستال طبیعت با گواش به خاطر معلم هنر سختگیر به من ثابت کرد که حتی نقاشی رو دوست دارم در حالی که مدتها بود فکر می کردم نقاشی تنها هنریه که ندارم و به یاد آوردن شبهایی که تا ساعت چهار بیدار میموندم تا نقاشی رو تموم کنم که فردا تحویلش بدم چون آخرین محلتش بود، حس خوبی داشت. یادم انداخت که روزای نوجوانی پر شوری داشتم. و بعد پیدا شدن جزوه عکاسی دستنویسم منو یاد انجمن سینمای جوان انداخت که اگرچه کوچکترین فرد کلاس بودم بیشتر متوجه اصل کلاس بودم و به یاد مدرک عکاسیم افتادم با نمره خیلی خوب ستاره دار و یاد استاد مرادی که عکس چایی صحراییمو دید و با لهجه همدانی گفت:"به به ماشالا". و با همه اینا یادم افتاد اون سالها که بدترین سالهای زندگیم بودن من با شور و شوق میدویدم میرفتم کلاس عکاسی.
قفسه کتابهای قدیمیم همه چیو کامل کرد. هری پاترو یادگاران مرگ. دنیای سوفی که خوندنش توصیه خانوم همتی بود و کتابهای پائولو کوئیلو. کوه پنجمی که هدیه تولد فاطی به من بود و با خوندنش کلی اشک ریختم. و یاد کتاب خوندنهای اون سالها افتادم و فهمیدم خیلی هم عمرمو تلف نکردم.
و مسئله حتی از اینم فراتر رفت وقتی محیا دستبندهای دوستی که کار خودم بود و جامدادی که بافته بودم میدید و من به این فکر کردم که همیشه عاشق ساختن بودم و هرجوری شده چیزهایی رو که میخواستم یاد میگرفتم. و حتی مکعب روبیکم که من رو یاد امتحان زیستی انداخت که ۱۵شدم چون فقط یه فصل رو خوندم و تمام مدت داشتم رو حل روبیک کار می کردم و نهایتا یادش گرفتم و حتی رکوردم رسید به کمتر از یک دقیقه.
به خودم فکر کردم. به همه داشته هام تا امروز و فهمیدم از خودم بدم نمیاد. فهمیدم زیاد هم از اونی که همیشه میخواستم باشم دور نشدم.
حس خوبی داره که آدم خودش رو قبول داشته باشه اگر چه همیشه می خوام که خیلی بهتر از این باشم.
  • زنبورِ ملکه